بنام خدا
در یک روز آفتابی مثله همیشه لنج از بندر با مسافراش به جزبره اومد. همه ای مسافرا آشنا بودن , جز مرد و زنی که از جمعیت تقاضایه کمک داشتن که وسایلاشون رو از لنج پیدا کنند , مردم هم با مهربانی وسایلاشون رو از لنج اوردن پایین, تااینکه حاجی احمد اومد و اونارو برد به همون خونه ای که بهشون فروخته بود.... خونه ای قدیمی کنار کوه بلند شهر که یه مقدار ازخونه های دوروبر دورتر بود , .... مرد و زن خیلی با ادب با همه رفتار می کردند و همین رفتارشون موجب شد که مردم با هاشودن دوست بشن , اسم مرد علی و اسمه زن لیلا بود .
علی از دریا و ماهیگیری خیلی چیزا می دونست و با پولی که داشت یک قایق خرید و شروع به ماهیگیری کرد شغلی که اغلب مردم جزیره داشتن , لیلا هم از حیاط خونش یک باغچه ساخت و تویه باغچه سبزیجات و بعضی از میوه ها رو می کاشت و همیشه صبح زود همراه با علی به بازار میرفت علی ماهیهارو و لیلا محصول باغچه اش .... سالها این زندگی خوش و پر مهر ادامه داشت و وضعیت زندگی اونا جوری خوب شده بود که به فقرا و زوج های جون جزیره تا اونجای که می تونستن کمک می کردن و چقدر مردم از زندگی این دو نفر غبته می خوردن ....یک روز علی که از دریا می اومد دید خیلی ها دور خونش جمع شودن , سرجاش خوشکش زده بود و نمی دونست چی بگه تا اینکه با صدایه نوزادی سکوت مبحم شکست..... انگاری این بچه بچه یه کل مردم ِ شهر ِ که به دنیا امده همه شاد بودن.... چه مهربون بود علی که از اون روز به بعد کمتر به دریا می رفت و بیشتر وقتا تویه خونه به لیلا کمک میکرد .... تا اینکه فصل زمستون رسید و هوا شده بود سرد به جای برف از آسمون تویه جزیره بارون می بارید , یک هفته بارون شدید جوری که کسی از خونه بیرون نمی رفت , بعد از یک هفته بارون , ابرا رفتن و خورشید تاج آسمون شود .... جمعی ار مردم شروع به کمک به دیگران کردن خونه به خونه می گشتن و اگه مشکلی بهشون پیش اومده بود اونارو یاری می کردن .... یکی یکی خونه هارو رفتن تا رسیدن به خونه ای علی و لیلا... ولی, ولی خونی نبود که بخوان کمکشون کنند , بارون و آبی که از بالای کوه سرازیر شوده بود خونه ای قدیمی رو خراب کرد و لیلا مهربون وعلی مهربون با بچه ای اونا از دنیا رفتن.....
ولی هرجا حرف از خوبی باشه اونا مثاله جمع میشن , پس بیایم با هم خوب باشیم
نظرات شما عزیزان: